آقا تختی بلند شد، خودش و مرا در آینهقدی برانداز کرد و به اطرافیان گفت: «راست میگید؛ شبیهیم. فقط من 4 انگشت از این داش حسین بلندترم و موهای اون، فره...» اتاق پر از خنده شد و این، شروع رفاقت من با آقا تختی بود.