|
|
کدخبر: ۱۶۱۵۷۷

عکسی یادگاری انداخته می شود و بیرون می رویم اما تازه به ما خبر می دهند بیرون چه خبری بوده است؛ غوغای اصلی بیرون و در کوچه تنگی بوده که کلیسا در آن قرار داشته است.

گروه فرهنگی مشرق- فرودی عجیب و غریب بود؛ هواپیما در تاریکی محض و به شیوه ای خاص فرود آمد آن هم وقتی که فرودگاه بشکل غیر عادی ئی تاریک بود و مهمانداران هم همه پنجره ها را بستند و تا چند دقیقه بعد از نشستن پرواز هم چراغ های هواپیما روشن نشد.

این همه روایتی است دو خطی از فرود در فرودگاه دمشق؛ بعد به هتل «بارارز» رفتیم و قرار بر این بود که فردایش به «لاذقیه» برویم؛ شهری که طی هفت ساعت آن را پیمودیم.

مسیر بماند که امنیتش خلاف تصور بود؛از نزدیکی جاده «یبرود» گذشتیم جایی که چندی قبل نیروهای سوری با کمک حزب الله آن را آزاد کرده بودند و شاهد کامیون هایی بودیم پر از وسایل خانه که نشان می داد، آواره های سوری آرام آرام به خانه برمی گشتند؛از کنار حمص هم گذشتیم شهری که می گفتند درگیری در آن ادامه دارد اما ما تنها یک دود انفجار دیدیم و بس.

لاذقیه اما شهر بشار اسد است جایی که تروریست ها جرات ورود به آن را نداشته اند؛ یکی از برنامه ها دیدن از آوارگان ارمنی منطقه «الکساب» است در کلیسای تاریخی ارامنه لاذقیه به نام سیده مریم عذرا اسکان داده شده اند.

به صحبت با برخی از این افراد می پردازیم روح الله، رضا امیرخانی و چند تا از بچه های دیگه را همراهی می کنم؛ زبان ارمنی آنها من را به یاد ارمنی های اصفهان می اندازد و این ارمنی ها که سال ها با ترکیه به خاطر کشتار ارمنی ها مشکل داشته و دارند این بار به دلیل سیاست های غلط ترکیه با تروریست های تکفیری مواجه شده اند و یکی از آنها دقیقا همین نکته را می گوید: «ترکیه به ما خیانت کرده است».

کسی ما را به تالار کوچک و نمور کلیسا می برد؛ بچه و پیرمردها و پیرزن ها آنجا هستند و او توضیح می دهد؛ برخی واقعا بیمارند و نای سخن گفتن ندارند؛ وضعیت اسف باری است؛ یکی به دلیل بیماری تنها با یک تکه کارتون یخچال خودش را از دیگران جدا کرده است.

بچه ها در تدارک آوردن اسباب بازی ها هستند؛ اما آن طرف تر در درون کلیسا دعا برقرار شده وناقوس به صدا درآمده است؛ اولین بار است که پا در محراب یک کلیسا می گذارم تا عکس بیاندازم.

عروسک ها می رسد و بچه ها را جمع می کنیم؛ دوربین های ما آماده است اما نور آن اتاق نمور هم برای عکاسی کافی نیست؛ ابوالقاسم طالبی، محمدحسین جعفریان، خانم رجایی فر و خانم مایرید ماگوایر اسباب بازی ها را به بچه ها هدیه می دهند.

مصیبت تازه شروع شده است؛ برخی اسباب بازی ها دخترانه است و به پسرها رسیده است و برخی پسرانه است و به دخترها رسیده است؛ چندتا را عوض می کنیم اما گویا به تعداد اسباب بازی نیست و هر کدام از بچه های آواره به دنبال بچه های کاروان هستند که شاید بتوانند عروسک های خود را عوض کنند.

عکسی یادگاری انداخته می شود و بیرون می رویم اما تازه به ما خبر می دهند بیرون چه خبری بوده است؛ غوغای اصلی بیرون و در کوچه تنگی بوده که کلیسا در آن قرار داشته است.

پدر دیوید اسمیت از استرالیا و سولومون استرالیایی نیجریایی الاصل برای اولین بار در طول سفر دستکش های بوکس شان را درآورده اند و تمرین اساسی کرده اند؛ همه جوانان و نوجوانان لاذقیه به وجد آمده اند؛ گویا سولومون هم پیروز شده و همه فریاد «سولومون سولومون» سر می دهند.

یادم می آید که روح الله قبلا درباره این دو نوشته بود:

«میان هیچ کدام از اعضای کاروان رابطه ای که میان دیوید اسمیت و سولومون هست، وجود ندارد. حتی مادر و پسری هم که همراهمان هستند اینقدر اظهار محبت به یکدیگر ندارند. شبی که بنا بود سولومون[به تهران] برسد و تاخیر کرد و دسته آخر مجتبی به دادش رسید، دیوید لحظه به لحظه کنار من بود. همه خوابیدند و مانده بودیم ما که منتظر مشخص شدن وضع سولومون بودیم. به شدت خسته بود اما نگرانی نمی گذاشت که آرام بگیرد. وقتی که گوشی را دادم دستش و صدای سولومون را شنید، نفس راحتی کشید و آرام گرفت. وقتی روز بعد در قم ملاقات کردند چنان یکدیگر را در آغوش فشردند که تو گویی سال ها از هم دور بودند.

سولومون سیاه پوستی اصالتا آفریقایی بود که در این دنیا بجز بوکس هیچ کار دیگری بلد نبود؛ حتی درست حرف زدن و این دیوید اسمیت کشیش بود که او را زیر بال و پر خود گرفته بود و مربی باشگاه بوکس کلیسایش در استرالیا کرده بود؛ همان کلیسایی که افراطیان صهیونیست بارها به آن حمله کرده بودند.

این رابطه البته دو طرفه بود. سولومون هر وقت می خواست در مورد دیوید اسمیت حرف بزند و لکنت زبانش نمی گذاشت، به سینه اش اشاره می کرد و بعد دو دستش را از هم باز می کرد که با زبان اشاره بگوید: او قلبش باز است و روحی بزرگ دارد. دیوید اسمیت برای سولومون واقعا پدر بود.»

حالا من کنار سولومون نشسته ام؛بچه ها از پایین پنجره اتوبوس برای او دست تکان می دهند و من عکس می اندازم؛ اتوبوس که دور می شود برمی گردد به سوی من اشک در چشم هایش حلقه زده است و همان لکنت زبان را دارد و تنها به سینه اش اشاره می کند و تنها می گوید «hey man» و دیگر نمی تواند صحبت کند.

ارسال نظر

پربیننده ترین

آخرین اخبار