|
|
کدخبر: ۱۷۵۶۰۵

مروری بر خاطرات محسن رفیق دوست - ۲

خبرگزاری تسنیم: " کارخانه ای کوچک به نام جی - ام - پارت داشت که قطعات کاسه نمد ماشین را می ساخت. یک خانه چهارطبقه در خیابان نیروهای هوایی داشت، یک طبقه اش را خودش می نشست و در طبقات دیگر همیشه یکی از بچه های انقلاب سکونت داشت. "

به گزارش خبرنگار سیاسیخبرگزاری تسنیم، اخیراً خاطرات محسن رفیق دوست، به کوشش سعید علامیان(و به صورت گفت وگو) گردآوری و در کتابی با عنوان " برای تاریخ می گویم " به طبع رسیده است که بعضاً حاوی مطالب و نکات جدید و جالب توجهی است.خبرگزاری تسنیمبنا دارد طی امروز و روزهای آینده، در سلسله گزارش هایی، بخش هایی از این کتاب را روی خروجی خود قرار دهد:

بخش اول این خاطرات در این لینک قابل مشاهده است.

امام شما را شناختند؟

رفیق دوست: قبل از اینکه حرکت کنم، مرحوم سیداحمد آقای از امام پرسید: «آقا محسن آقا رامی شناسید؟»

امام فرمودند: «بله».

وقتی حرکت کردیم، بیرون فرودگاه ماشین های اسکورت و موتورسوارها با همان آرایشی که مشخص کرده بودیم، مستقر شده بودند. من میان آنها قرار گرفتتم و حرکت کردیم. همین که به میدان فرودگاه رسیدیم، برنامه به هم خورد. مردم ریخند دور ماشین و فشار جمعیت بین ماشین من و ماشین هایاسکورت فاصله انداخت. ماشین ها کم و بیش با فاصله های زیاد از هم، درمسیر بوند. ولی دیگر آن نظمی که می خواستیم وجود نداشت. یعنی در عمل، کاری از اسکورت ها برنمی آمد. از ابتدای جاده فرودگاه جمعیت به حدی رسید که به نظر من ماشین به دست مردم به چپ و راست متمایل می مشدد. دیدم اگراین طور پیش برود، هیچ وقت به بهشت زهرا نمی رسیم. تصمیم گرفتم هر طور شده و بی توجه به آنچه در بیرون ماشین می گذرد، به راه خود ادامه بدهیم. مینی بوس تلویزیون جوی ما قرار گرفت و مشغول فیلمبرداری بود. بعد از آن یک ماشین بنز حرکت می کرد که خیلی هم به ما ارتباط نداشت. نمی دانم از کجا آمده بود؛ یعنی تا الان هم نمی دانم از ماشین های خودمان بود یا نه؟ بعد از آن بلیزر من بود. مردم پشت مینی بوس را نمی دیدند. مینی بوس که رد می شد، چشمشان به آن نبز می افتاد و فکر می کردند امام داخل آن است. بعد از آن، متوجه بلیزر می شدند و تا حضرت امام را می دیدند، ابراز احساسات می کردند.

عکس العمل امام چه بود؟

امام از همان لحظه که حرکت کردیم، لبخند روی لب هایشان بود و با دست هایشان به دور طرف خیابان اشاره می کردند. این در طول مسیر تغییر نکرد و امام همین طور با چهره رضایتمد، و لبخند بسیار مطبوعی، به حساسات مردم پاسخ می دادند. از بعضی جاها که رد می شدیم، امام اسم مکان ها را می پرسیدند. مثلا وقتی به میدان انقلاب رسیدیم، پرسیدند: «اینجا کجاست؟»

گفتم: اینجا قبلا میدان ۲۴ اسفند بوده، حالا مردم اسم آن را میدان انقلاب گذاشته اند.

در این میدان هم ماشین میان ازدحام جمعیت قرار گرفت و به سختی عبور کردیم. یک بار حس کردم از روی چیزی رد شدم پای کسی را زیر کرده بودم هیم طور که می رفتم دیدم مردم از دو طرف خیابان به جلو ماشین آشاره می کنند. ترمز که کردم دیدم جوانی بلند شد و دوید. معلوم شد که این جوان ۳۰۰-۲۰۰ متر به ماشین جسبیده بوده و نمی توانسته هیچ کاری بکند. روی کاپوت ماشین هم پر از آدم شده بود. آنقدر پا از جلوی شیشه آویزان بود که من جایی را نمی دیدم. به یکی از برادرها به نام داوود روزبهانی که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کردم که کاری بکند. او توانست کمی مردم را به دو طرف هدایت کند. کاپوت ماشین به سبب بالا پایین پریدن مردم، له شده بود آرام آرام به روبروی دانشگاه تهران رسیدیم. امام پرسید: اینجا دانشگاه است؟

گفتم: بله

فرمودند: ما باید داخل دانشگاه برویم و پایان تحصن علما را اعلام کنیم.

گفتم: «آقا، اکثر علما به فرودگاه آمده بودند، خیلی ها هم در بهشت زهرا هستند.»

گفتند: «مسئله شکستن تحصن چه می شود؟»

عرض کردم: «آقا، با تشریف فرمایی شما خود به خود شکست است. اصلا امکان ندارد با این جمعیت بتوانیم داخل دانشگاه برویم. اجازه بدهید راه را ادامه بدهیم.»

در جلوی دانشگاه هم جمعیت به حدی بود که ماشین با فشار مردم به چپ و راست می رفت. در یک آن که ماشین از دست مردم خراج شد، پدال گاز را گرفتم و به خیابان ولی عصر پیچیدم. عده ای همپای ماشین می دویند. نزدیک میدان منیریه، جوانی دستگیره طرف امام را گرفته بود و با یک حالت از خود بی خود، قربان صدقه امام می رفت و به شاه فحش های بد می داد. من به او اشاره می کردم که بس کند. دیدم بس نمی کند با عصبانیت به او تشر زدم که بس کند.

امام فرمود: «کاری به او نداشته باش، دارد ذکر خودش را می گوید، شما رانندگی ات را ادامه بده.»

یکباره ترمز کردم و دستگیره از دستش رها شد.

در خیابان آرامگاه(شهید رجایی فعلی) که آن زمان خانه های گلی در اطرافش پیدا بود، امام رو به سید احمد آقا کردند و گفتند: «ببین احمد، من با این مردم کار دارم و این مردم با من کار دارند.»

در طول ۳۴ کیلومتر فرودگاه تا بهشت زهرا، جمعیت کم نشد. به نظر من آن روز بین ۶ تا ۸ میلیون نفر از ا مام استقبال کردند. می توانم بگویم که در کل مسیر فقط دو جفت چشم دیده می شد؛ یک جفت چشم امام و دیگر جفت چشم متعلق به همه ملت. نرسیده به بهشت زهرا مردم دیگر خودشان ماشین را حرکت می دادند و فرمان از دستم خارج می شد. روی کاپوت ماشین آنقدر آدم بودکه دیگر هیچ جا دیده نمی شد. توی ماشین گرم شده بود. خوشبختانه ماشین کولردار بود و با توجه به اینکه همه عرق کرده بودیم، من یک باد نسبتا کمی را تنظیم کردم که باد کولر مستقیم به امام نخورد. نزدیک ورودی بهشت زهرا، سید احمد آقا بر اثر فشار اعصاب بیهوش شد و روی صندلی عقب افتاد، ولی امام همانطور سر حال و قبراق نشسته بود.

حال و روز خودتان چطور بود؟

فشار عصبی روی من و سید احمد آقا واقعا محسوس بود، اما در امام اصلا دیده نمی شد. هر بار ایشان را نگاه می کردم، می دیدم همان لبخندی را درند که در فرودگاه بر لبشان بود. هیچ احساس سنگینی و خستگی نمی کردند. چند بار احساس کردم دست هایم در اختیار بدنم نیست. امام متوجه حال من می شدند و می فرمودند: «آرام باشید، اتفاقی نمی افتد.»

امام سه - چهار بار این را به من گفتند و کلام ایشان مثل آب سردی مرا آرام کرد. از در اصلی بهشت زهرا که داخل شدیم، موتور ماشین از کار افتاد و خاموش شد. برادرها تماس گرفته بودند و خلبانی از نیروی هوایی یک هلیکوپتر آورده بود. من خبر نداشتم قرار است هلیکوپتر بیاورند. فاصله هلیکوپتر با بلیزر شاید ۵۰۰ متر بود. فرمان ماشین هیدرولیک بود و با موتور خاموش حرکت نمی کرد. زمانی که ماشین خاموش شد، چرخ هایش به طرف راست بود، در حالی که هلیکوپتر در سمت چپ قرار داشت. فرمان هم قفل بود؛ یعنی اگر ماشین را هل می دادند، از هلیکوپتر بیشتر فاصله می گرفت. داخل ماشین از هجوم جمعیت که روی ماشین ریخته بودند، ظلمات محض بود. بعضی اوقات که پای کسی کنار می رفت یک نوری می آمد. امام خواستند در ماشین را باز کنند و پیاده شوند. قبل از اینکه به فرودگاه بروم میله ای را کنار گذاشته بودم که اگر دستگیره هم باز می شد، در ماشین باز نمی شد. امام چند دفعه با دستگیره ور رفتند، باز نشد. وقتی دیدند که در باز نمی شود فرمودند: «من باید به قطعه ۱۷ بروم، در ماشین را باز کنید.»

گفتم: «آقاجان می دانم، ولی اگر پیاده شوید، با این جمعیت چیزی از شما باقی نمی ماند.»

اگر امام در چنین وضعیتی پیاده می شدند، جانشان به خطر می افتاد. از سخت ترین لحظات عمرم همان چند دقیقه بود. در مخمصه عجیبی گیر کرده بودم. مولایم و آن کسی که بیش از همه دنیا دوستش داشتم، به من دستور می داد که باید آن را اجرا می کردم، ولی من مخالفت می کردم. خواهش می کردم که آقا اجازه دهید یک فکری کنیم. ایشان گفتند: «تو در را باز کن، کاری به بقیه نداشته باش.»

گفتم: «آقا تو را به جده اطهرتان، فاطمه زهرا، مهلتی به من بدهید.» در آنجا بلندبلند به حضرت زهرا(س) متوسل شدم که یا حضرت زهرا(س) خیلی جاها به من کمک کرده ای، اینجا هم کمک کن. یکباره دیدم آقای علی اکبر ناطق نوری، بدون عبا و عمامه، مثل کسی که دارد در استخر شنا می کند، روی سر جمعیت به طرف ماشین می آید. من درِ طرف خودم و به آقای ناطق گفتم: «شما از امام خواهش کنید بیرون نروند.»

ایشان سلام و علیکی با امام کرد و گفت: «چند لحظه صبر کنید تا به نزدیک هلیکوپتر برویم.»

حاج سیداحمد آقا هم به هوش آمد و از امام می خواست صبر کند. قرار شد مردم ماشین را نزدیک هلیکوپتر ببرند. عده ای از این جوانان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلیکوپتر بر زمین گذاشتند. آقای ناطق نوری درِ هلیکوپتر را باز کرد و بالای پله ها رفت. پله به بالاتر بود. من از امام خواستم روی پای من بالا بروند. بعد ایشان را بغل کردم و دستشان را به دست آقای ناطق دادم. امام داخل هلیکوپتر شدند؛ بعد احمدآقا وارد شد. در این بین، یک جوان پایش را روی سینه من گذاشت تا به داخل هلیکوپتر برود. در این وقت از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم، دیدم دکتر عارفی دارد قلب من را ماساز می دهد و امام هم فریاد می زنند: «من دولت تعیین می کنم، من توی دهن این دولت می زنم.»
یادم است صبح ۱۲ بهمن که سوار بلیزر شدم تا به فرودگاه بروم، به اولین کسی که برخوردم مقام معظم رهبری بودند. تا مرا دیدند گفتند: «تو اینجام هم زرنگی کردی و رانندگی امام را خودت به عهده گرفت.»

عرض کردم: «آقایان به عهده من گذاشتند.»

گفتند: «قدر آن را بدان، مأموریت گران قیمتی است.»

ماشین بلیزر معروف را چه کسی آورد و چه سرنوشتی پیدا کرد؟

بلیزر مال یکی از رفقا به نام علی مجمع الصنایع، از بچه های خوب حزب اللهی، بود. شهید بروجردی مرا با ایشان آشنا کرده بود. ایشان در سال ۱۳۷۸ به رحمت خدا رفت؛ فردی بی سروصدا و متدین و مقلد امام بود و با اینکه او را می شناختیم، بعد از اینکه از دنیا رفت بیشتر شناختیمش.

بازاری بود؟

کارخانه ای کوچک به نام جی - ام - پارت داشت که قطعات کاسه نمد ماشین را می ساخت. یک خانه چهارطبقه در خیابان نیروهای هوایی داشت، یک طبقه اش را خودش می نشست و در طبقات دیگر همیشه یکی از بچه های انقلاب سکونت داشت. بعدها وزارت صنایع سنگین به ایشان بی مهر کرد و مشکلات مالی پیدا کرد و حتی بلیزر را به خاطر نیاز مالی فروخت. ایشان مخارج ضدگلوله کردن ماشین را هم خودش داده بود، به تمام معنا مخلص بود.

ماشین بلیزر بعد از اینکه در بهشت زهرا از کار افتاد چه سرنوشتی پیدا کرد؟

ماشین را مرتضی حسینی، که همراه من بود، به مدرسه رفاه منتقل کرد. یک ماهی دست خود من بود. دو - سه ماهی هم آن را به یک روحانی به نام حمیدزاده دادم و زیرپای او بود تا اینکه ماشین را گرفتم و تحویل خود آقای مجمع الصنایع دادم. بعد مطلع شدم که ایشان این ماشین را فروخته است.

کسی به دنبال این نبود که آن خودروی تاریخی را برای آینده نگهداری کند؟

اصلا کسی در آن فکرها نبود. بعد از رحلت حضرت امام که موسسه حفظ آثار امام تاسیس شد، هر چه دنبال آن بلیزر گشتیم پیدایش نکردیم. بلیزر بعد از آقای مجمع الصنایع دو دست خرید و فروش شدهبود، ولی خریدار سوم را پیدا نکردیم و نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی به جایی نرسیدند. البته، الان بلیزری را در مجموعه مرقد مطهر نگهداری می کنند که خیلی شبیه همان بلیزر است، ولی آن ماشین نیست.

* بخش سوم این خاطرات که به نحوه حضور امام خمینی(ره) در بهشت زهرا(س) و همچنین مسائل چند روز منتهی به پیروزی انقلاب و حوادثپس از پیروزی انقلاب اختصاص دارد، متعاقباً ارسال می شود.

انتهای پیام /

ارسال نظر

پربیننده ترین

آخرین اخبار