|
|
کدخبر: ۱۵۳۰۵۶

احساس وظیفه کردم به دوستانی که در آخر جنگ در جزیره مجنون بودیم. ۱۲ نفر از نیروهای خودم بودند. وقتی جنازه شان هم نیامد و برگشتم، خیلی روی من اثر گذاشت. گفتم چه کار می توانم بکنم؟ دیدم بهترین کار نوشتن است.

گروه فرهنگی مشرق- اکبر صحرایی از جمله نویسندگان ادبیات پایداری است. زندگی این نویسنده شیرازی سراسر شور و یادگیری است اما دیدار او با شهریار مندنی پور - آن هم برای نوشتن زندگی سرداران شهید فارس - اتفاق دیگری در زندگی او را رقم می زند. با خواندن این مصاحبه به جوانب زندگی و شیوه نویسندگی اکبر صحرایی بیشتر پی می برید؛

- آقای صحرایی! قبل از هر چیز عطش این را دارم که بپرسم چرا اکبر صحرایی دیر به سراغ نوشتن رفت؟

تا این دیر را چطور تفسیر کنیم. اگر مرز این دیر بودن را ۱۷،۱۸ سال در نظر بگیریم، بله حق با شماست و من از حدود ۳۰ سالگی وارد حوزه ادبیات و داستان شدم شاید بیشتر به خاطر دغدغه های انقلاب و جنگ بود، چون در ۱۷،۱۸ سالگی در اوج انقلاب بودیم، در زمان جنگ هم به جبهه رفتم و در همان سال ها کم کم شروع کردم به نوشتن. جنگ که تمام شد کارهایم را به شکل چاپی ارائه کردم. فکر می کنم سال ۷۲ یا ۷۳ بود که کارهایم چاپ شد. به خاطر شغلم که در سپاه بودم ۲۴ ساعته درگیر جنگ بودیم و فرصتی نداشتیم.

- متولد چه سالی هستید؟

پنجم شهریور سال ۱۳۳۹ در شیراز خیابان وصال.

- از بستر فرهنگی ای که در آن رشد کردید روایت کنید.

من متولد خیابان وصال بودم و از سه چهار سالگی وارد منطقه «دروازه کازرون» جنوب شیراز شدیم. زندگی مردم از لحاظ اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی در آنجا معضلات خاص خودش را داشت؛ فقر اقتصادی و فرهنگی به جای خود، در دهه های ۳۰ و ۴۰ اوج مسائل اوج مسائل «داش مشتی ها» و «فیلم فارسی» بود. ما در این فضاها بودیم. علاوه بر این محله ما یک محله خاص بود؛ محله ای داشتیم به نان «سنگ سیاه» که بین دو محله یهودی ها و مسیحی ها قرار داشت. من خاطرات خوبی از آن زمان دارم. مثلاً روزهای شنبه که به مدرسه می رفتم از محله کلیمی ها صدا می زدند که بیایید برای ما چراغ روشن کنید، ما می ترسیدیم. چون این ها می گویند حضرت موسی ما را نفرین کرده که اگر روز شنبه چراغ روشن کنیم آتش می گیریم.

- پدر و مادر و خانواده هم در این فضا تنفس می کردند؟

خیر! پدر مذهبی و قرآن خوان بود و سواد مکتبی داشت و مادر سواد نداشت اما قصه گو بود. من یاد یک گفته از «مارکز» افتادم که از او پرسیدند شما «صد سال تنهایی» را چگونه نوشتی؟ گفت این چیزی نیست جز قصه های مادر بزرگم در کودکی. من داشتم فکر می کردم که چطور شد در خانواده ای این چنینی وارد این فضاها شدم، که آن را بیشتر مدیون مادرم می دانم. طوری که تا هشتاد سالگی برای بچه های اقوام و کوچک ترها قصه تعریف می کرد. این قصه ها شامل داستان های قدیمی و ائمه و وقایع عاشورا می شد.

- در آن فضاها که این قصه ها گفته می شد آیا کتاب هایی مثل «قصه های خوب برای بچه های خوب» مهدی آذر یزدی و کتاب های اینچنینی در دسترس شما قرار می گرفت یا شوقی در شما بود تا به سمتی بروید که این کتاب ها را تهیه کنید؟

بله! تأثیر اول را گفتم. تأثیر دیگر را سینما بر من گذاشت. من از پنج شش سالگی همراه برادرم به سینما می رفتم.

* تمام شهر بسیج شده بودند که این فیلم را ببینند

- شما گفتید خانواده یک بستر مذهبی داشته و سینما در آن سالها به خوبی شهره نیست. چطور برادرتان شما را به سینما می برد و می گویید از سینما درس گرفتید؟

آن زمان فضاهای تفریحی مثل الان زیاد نبود. یک استخر روباز بود و یک سینما و تلویزیون که دو تا کانال سیاه و سفید با ۴ ساعت برنامه داشت. هر چند فضای سینما بیشتر متأثر از فیلم فارسی بود اما فیلم های خوبی هم پیدا می شد مثلاً فیلم «خانه خدا». تمام شهر بسیج شده بودند که این فیلم را ببینند. سینماها در آن روز شلوغ بود و محال بود در صف بلیت سینما کمتر از ۱۰۰ نفر باشند. برای نوشتن دیدن فیلم خیلی مهم است. تأثیرات فیلم در ذهن من زیاد می ماند. در کنار این کتاب هایی مثل «قصه های خوب برای بچه های خوب» که شما فرمودید و کتاب های محمود حکیمی را زیاد می خواندم. حتی یکی دو سال بعد از انقلاب یک بار دیگر این کتاب ها را خواندم.

- از فضای نوجوانی و مدرسه هم بگویید، چون سال ۵۷ که انقلاب می شود شما ۱۸ سال دارید و راهنمایی و دبیرستان را قبل از انقلاب طی کردید. آیا معلمی بوده که شما را به سمت ادبیات و نوشتن جهت بدهد؟

اتفاقاً از انشاء خیلی بدم می آمد. یک بار یکی از دوستان ما آقای شهریار مندنی پور می گفت بزرگترین خیانت را در حق ما معلمان انشا کردند. می گفت حالتی که معلم انشا ایجاد می کرد باعثمی شد بچه ها از انشا فرار کنند. اتفاقاً درست می گفت چون ساعتی که ما با رغبت نمی رفتیم و به آن به شکل تفریحی نگاه می کردیم درس انشا بود. چیزی که اتفاقاً باید جدی گرفته شود؛ لذا من از ۵،۶ سالگی رفتم به سمت ورزش فوتبال. اتفاقاً تا لیگ استان هم رفتم اما در کنارش فضای نوشتاری را هم داشتم، مثلاً در دوره راهنمایی داشتم فیلم نامه ای را می نوشتم که البته تحت تأثیر فضاهای همان زمان بود.

* فوتبالیست بودم و جذب مسجد جامع شیراز و آیت الله دستغیب شدم

- آقای صحرایی! ۲۲ بهمن ۵۷ انقلاب می شود و احساس من این است که یک حیات جدیدی برای شما ایجاد شد. آیا در فضای ادبی و هنری حضور پیدا کردید؟ با درس و مدرسه چه کردید؟

من در فضای یک و نیم سالی که انقلاب اوج گرفت تا پیروز شد جذب مسجد جامع شیراز و آیت الله دستغیب شدم. اخوی چند تا ویژگی داشت؛ یکی اینکه اهل سیگار نبود و دیگر اینکه هیچ وقت نمازش ترک نمی شد. نهایتاً من نگاه کردم دیدم ما فوتبال بازی می کنیم و ایشان سر از مسجد در آورده است و حرف از شهید دستغیب و انقلاب می زند. من هم مثل خیلی های دیگر جذب شدم و به مسجد جامع کشیده شدم. مسجد که رفتیم اول شب های جمعه بود بعد تبدیل شد به روزهای مختلف.

- فضای فرهنگی که برای شما ایجاد شد چه بود؟ کانون ادبی داشتید؟ مثلاً در تهران حوزه هنری داشتیم که شعر و داستان پایگاه پیدا کرد، در شیراز چگونه بود؟

در شیراز تشکیلات منسجمی خارج از مساجد نبود ولی مساجد شروع کردند به ایجاد کتابخانه؛ مثلاً مسجد ما این کار را کرد و ما کتاب هایی با داستان های تاریخ اسلام می آوردیم و به بچه ها می دادیم.

- گروه سرود و گروه های هنری از این قبیل هم داشتید؟

بله! تئاتر تاریخ اسلام عقیدتی و گروه هنری داشتیم که هر کدام مان یکی از آن ها را برعهده داشتیم. تغذیه کارمان هم این بود که مثلاً دو روز بعد می رفتیم پای منبر شهید دستغیب.

- فضای انقلابی را چگونه تجربه کردید؟ در راهپیمایی ها شرکت می کردید؟

بله

- دانشجو بودید؟

نه، سال سوم یا چهارم دبیرستان بودم.

- رشته تحصیلی تان چه بود؟

هنرستان اتومکانیک می خواندم که اسم آن محمدرضا شاه بود و بعد شد طالقانی. اول تظاهرات توی کوچه ها بود و روی دیوارها شعارنویسی می کردیم تا اینکه به خیابان ها کشیده شد. در همه این تظاهرات ها شرکت می کردم مخصوصاً در درگیری های ۱۰ روز آخر منتهی به انقلاب به شدت درگیر بودیم.

* روز بیست و سوم احساس می کردم می آیند انقلاب را پس می گیرند!

- این اتفاقات را هم می نوشتید؟

نه، اصلاً. انقلاب هم که پیروز شد برای دفاع از مردم و انقلاب در کوچه ها ایستادیم.

از این جا دیگر مدرسه را رها کردم و یکی دو سال مدرسه نرفتم. مثلاً روز بیست و سوم آمدم خانه بخوابم که خوابم نمی برد، احساس می کردم می آیند انقلاب را پس می گیرند! راه افتادم توی بازارچه شیراز دیدم در مسجد بازار باز است و صدای ناله می آید. رفتم جلو دیدم بچه های لات و لوت محل توی کتابخانه آنجا جمع شدند و یک ساواکی را که از روز قبل از شهربانی گرفتند با کف پایی می زدند که اعتراف کن به کارهایت. یک پیرمردی هم که زندانی سیاسی بوده به عنوان قاضی نشسته بود و اینها را هدایت می کرد که بزنند. جنگ که شد رفتم سپاه اسم نوشتم و همان سال ۵۹ وارد سپاه شدم. یک دوره دو سه ماهه دیدیم و پادگان من را به عنوان نیروی فرهنگی گرفت و گذاشت مسئول کتابخانه آنجا. سه چهار ماه گذشت و یک اکیپ صد نفره تشکیل شد و من هم داوطلب شدم که به جبهه بروم.

- عضو حزب نبودید؟

چرا! آن موقع مُد بود و همه ما در حزب جمهوی اسلامی ثبت نام کرده بودیم.

البته قبل از جنگ ما یکی دو سال با گروهک ها درگیری داشتیم اما خوشبختانه خیلی زود متوجه مجاهدین شدیم، چون بچه ها چندگروه شدند؛ بعضی ها طرفدار مجاهدین شدند، بعضی ها امتی و بعضی هم توده ای شده بودند و جنگ ما شده بود جنگ احزاب.

- آبشخور فکری شما در این فضای غبار آلود چه اندیشه ای بود؟

فکر می کنم همان ارتباط با مسجد و شهید دستغیب، چون اخوی من هم شده بود محافظ شهید دستغیب.

- یعنی خود شهید دستغیب از این فضاها غبارزدایی می کرد؟

بله! اصلاً همین که اطراف ایشان جمع می شدیم و ایشان می گفت منافقین انحراف دارند، همین برای ما کافی بود و چرا نداشت. خود ما هم به خاطر آن شرایط زیاد کتاب می خواندیم تا با دیگران بحثکنیم. کتاب های آقای رضا اصفهانی و افراد دیگر را می خواندیم.

* شهادت دکتر چمران را دیدم

- همین عامل باعثشد که به سپاه بروید، یعنی با یک اندیشه انقلابی مجهز به سلاح اندیشگی شهید دستغیب که به حضرت امام وصل می شود؟

بله. شاید ما در آن دو سه سال به اندازه ۱۵ سال کتاب خواندیم. مثلاً یادم است کتاب «عدل الهی» شهید مطهری را حفظ کرده بودم! چون یک مشکل ما با توده ای ها و منکران خدا بود.

از سپاه هم به جبهه اعزام شدم و آنجا در دهلاویه شهادت دکتر چمران را هم دیدم.

- آن موقع نثرها و نوشته های چمران هم به دست شما می رسید؟

خیر! آن موقع آنقدر سرعت اتفاقات زیاد بود که این فضاها محو می شد.

- همراه چمران بودید؟

- نه! ما در دهلاویه در سنگرها مستقر بودیم که چمران و یکی دو نفر دیگر برای بازدید از خط آمدند که خمپاره آمد و گفتند ایشان زخمی شده، ولی ظاهراً در مراحل انتقالی به بیمارستان در اهواز شهید می شوند.

دو سه ماه آنجا بودیم تا اینکه در عملیات زخمی شدم. ترکش خورد توی کتفم. به من استراحت دادند، چون درس را رها کرده بودم و دیپلمم ناقص بود در همان شرایط دیپلم را هم گرفتم دوباره برگشتم و سال ۶۱ برای عملیات والفجر ۱ به جبهه رفتم و تا آخرین لحظه جنگ در آمدن و رفتن بودم. در عملیات مرصاد هم شرکت کردم و کردستان هم رفتم.

- چه سالی به کردستان رفتید؟

سه چهار بار در سال های ۶۳،۶۴ و ۶۷ رفتم. از همان سال ۶۲ و ۶۳ تقریباً نوشتن را هم آغاز کردم.

* اتفاقاتی هم در تپه جاویدی افتاد مثل سر بریدن ده دوازده تا از بچه های نوجوان گروه سرود المهدی جهرم

- راجع به کردستان که غربتش بیشتر از جنوب است چیزی نوشته اید؟

بله! «تپه جاویدی و راز اشلو» که حدود نیمی از کتاب مربوط به کردستان است. چون اتفاقاتی هم در تپه جاویدی افتاد مثل سر بریدن ده دوازده تا از بچه های نوجوان گروه سرود المهدی جهرم در تپه جاوید. یک کار جدیدی هم که برای آقای حق نگهدار یکی از فرماندهان جنگ انجام می دهم عمده اتفاقاتش در کردستان بوده است.

- بعد از جنگ چه کار کردید؟

لیسانس را در رشته مدیریت خواندم، چون بعد از جنگ مسئول پرسنلی سپاه فارس شدم و هزار نیرو داشتم که دیگر وارد کارهای اداری شدم.

- یعنی از کارهای فرهنگی فاصله گرفتید؟

نه، اتفاقاً کمک کرد، چون من وارد کارهای اداری که شدم از حالت نظامی بیرون آمدم و فرصتی شد که شروع به نوشتن خاطرات کنم. همان موقع مجله «کمان» را دیدم. البته دو سال قبل از آن من خاطراتم را به مجلاتی مثل خبر فارس می فرستادم و چاپ می شد. تا اینکه اولین داستان هایم را برای «همشهری»، «ایران» و «کیهان» فرستادم و چاپ شد.

- یعنی تا آن موقع نوشتن را جدی نمی گرفتید؟

اصلاً در فضای داستان نوشتن نبودم، فقط خاطرات خودم و دوستانم را می نوشتم و بدون گرفتن پول می دادم چاپ کنند. شماره ۲ یا ۳ بود که با «کمان» آشنا شدم. یک کار نوشتم به نام «برگ تردد» و فرستادم، چند روز بعد یک نامه آمده گفته بود: «این خاطره خودت است یا فقط برایت تعریف کردند؟»

- فرد خاصی این نامه را فرستاده بود؟

- بله، مرتضی سرهنگی بود. بعد شماره ۱۵ چاپ شد. بعد از آن هر دو سه شماره یکی می فرستادم و چاپ می شد. تا اینکه به داستان نویسی رو آوردم.

- یعنی «کمان» از شما داستان نویس درست کرد؟

این یکی از عواملش بود، یعنی اگر ۳ عامل برای داستان نویس شدن من باشد یکی اش «کمان» بود. نه فقط من بلکه کسانی مثل مجید قیصری، آقای دهقان، آقای داوود آبادی، آقای امیریان و کسانی دیگر با «کمان» شکل گرفتند و ما این جا همدیگر را شناختیم. اتفاقاً من اولین جایزه را به خاطر «کمان» بردم که یک قلم بلورین بود. جایزه جشنواره مطبوعات بود. فکر کنم دومین دوره اش بود و بخش دفاع مقدس در قسمت جنبی آن برگزار می شد. من چند تا از کارهای «کمان» را فرستادم و بعد از یک روز از ارشاد زنگ زدند که شما قلم بلورین را بردید و بیایید تهران. این خود به خود باعثخودباوری بیشتری در ما شد. نهایتاً این استارتی بود که در جنبش فرهنگ فارس کتاب «خمپاره خاموش» من در بین حدود ۲۰۰ کتاب اول شد.

- چه سالی؟

فکر می کنم سال ۸۲ بود.

* معتقدم می شد «کمان» تعطیل نشود

- پس این گونه است که در یک جلسه ای رهبر انقلاب می فرمایند اگر من شاعر بودم قصیده ای در مدح سرهنگی ها و بهبودی ها می سرودم، قضیه اش این است؟

فکر می کنم. حالا آقا مرتضی این قدر متواضع است که به روی خودش نمی آورد. من هم به ایشان و هم به آقای بهبودی گفتم شما این نشریه را تعطیل نکنید. بعضی ها اعتقاد داشتند دیگر زمانش سرآمده، اما من معتقدم می شد تعطیل نشود. من به خودشان هم گفتم اگر «کمان» نبود شاید من از یک جای دیگر سر در می آوردم. «کمان» روی خیلی های دیگر تأثیر خوبی گذاشت.

- جدی ترین مسئله ای که کمان را تعطیل کرد چه بود؟

بیشتر به لحاظ مادی مشکل داشتند، ولی به نظر من با توجه به اینکه مرتضی با خیلی جاها ارتباط داشت قابل حل بود.

- پس«کمان»روی کارهای شما تأثیر جدی گذاشت؟

بله! من همه جا این را گفتم؛ بچه ها می گویند این را نگو کلاست پایین می آید ولی من اعتقاد دارم اتفاقاً کلاس آدم را بالا می برد. همانطور که گفتم سه عامل در نویسندگی من تأثیر گذاشت؛ یکی تلاش خودم بود که احساس وظیفه کردم به دوستانی که در آخر جنگ در جزیره مجنون بودیم. ۱۲ نفر از نیروهای خودم بودند. وقتی جنازه شان هم نیامد و برگشتم، خیلی روی من اثر گذاشت. گفتم چه کار می توانم بکنم؟ دیدم بهترین کار نوشتن است. می توانم هم خودم را تخلیه کنم و هم اینکه گوشه ای از آن اتفاقات را به تصویر بکشم. دومی هم مجله «کمان» بود. و سومی - که عده ای می گویند نگو - شهریار مندنی پور بود که یک روشنفکر است. من یادم است کنگره ها که تشکیل شده بود ما از همه نویسندگان استان فارس که در ادبیات معاصر یک قله هستند همه را دعوت کرده بودیم هیچ کس نیامد جز نفر اول استان «آقای شهریار مندنی پور». گفتیم می خواهیم برای شهدا کار کنیم و این حرفها. گفت من در جنگ سربازی بیش نبودم و به شهدا مدیون هستم و حالا که نثر ایشان را خواندم به نظر آدم بزرگی هستند و من دوست دارم کارهای ایشان را بخوانم و راهنمایی کنم.

* این جا بود که داستان نویسی من کلید خورد

- شخص شما را می گفت؟

بله، ما آنجا ۳ نفری نشسته بودیم؛ من و مسئول کنگره و آقای مندنی پور. تازه می خواست استارت کنگره های کشور بخورد. ایشان هم در شروع کار می خواست همه نویسندگان را جمع کند تا کتاب بنویسند، ولی هیچ کس نیامد جز شهریار. همه می گفتند این ها حکومتی اند، ما کجا بیاییم ولی شهریار آمد. کارهای من را دید و گفت خیلی خوب است، فقط باید به سمت داستان برود. این جا بود که داستان نویسی من کلید خورد.

- این موضوع به چه سالی مربوط می شود؟

فکر می کنم ۷۳. من دو سه سال نوشته بودم ولی فقط خاطرات می نوشتم. گفت اینها حیف است داستان نشود! تلفنش را گرفتم و ارتباط مان آغاز شد.


ارسال نظر

پربیننده ترین

آخرین اخبار