|
|
کدخبر: ۱۷۵۵۴۵

مروری بر خاطرات محسن رفیق دوست

خبرگزاری تسنیم: " آقای صباغیان رفت عقب بلیزر نشست. امام تا چشمشان به آقای صباغیان افتاد، گفت: «ایشان چرا اینجا هستند؟» هاشیم صباغیان گفت: «من برای اداره استقبال از شما مسئولیت دارم.» امام فرمودند: «خودش اداره می شود، بیایید پایین». "

به گزارش خبرنگار سیاسیخبرگزاری تسنیم، اخیراً خاطرات محسن رفیق دوست، به کوشش سعید علامیان(و به صورت گفت وگو) گردآوری و در کتابی با عنوان " برای تاریخ می گویم " به طبع رسیده است که بعضاً حاوی مطالب و نکات جدید و جالب توجهی است.خبرگزاری تسنیمبنا دارد طی امروز و روزهای آینده، در سلسله گزارش هایی، بخش هایی از این کتاب را بر روی خروجی خود قرار دهد:

دوازدهم بهمن ۱۳۵۷، در مراسم تاریخی استقبال از امام خمینی، همه نگاه ها به خودروی بلیزری بود که ایشان در آن نشسته بودند و راننده ای که آن را می راند این رانندگی چطور به عهده شما گذاشته شد؟

رفیق دوست: موضوع آمدن امام و تشکیل کمیته استقبال، قبل از رفتن شاه مطرح بود. از ۲۶ دی و فرار شاه، دیگر مسلم شد که امام حتما می آیند؛ پیغام دادند که جایی را که در محله های جنوبی تهران - که متعالق به شخص خاصی نباشد - برای من فراهم بکنید. ما خیلی جاها را بررسی کردیم و به مدرسه رفاه رسیدیم ویژگی مدرسه رفاه این بود که اکثر آن با وجوهات شرعیه از سهم امام ساخته شده بود؛ مدرسه ای بود که کاملا در جهت افکار امام، دانش آموز تربیت می کرد و به کمک عده ای از یاران حضرت امام و افرادی از هیئت های موتلفه اداره می شد. شهید بهشتی، شهید رجایی و شهید باهر اداره امور فرهنگی مدرسه را برعهده داشتند. ما هم هیئت امنا و مسئولان مدرسه بودیم. هنوز هم عضو هیئت امنای آنجا هستیم و مشغولیم.

غیر از شما چه کسی در مدرسه بودند؟

آقای هاشمی رفسنجانی هم جزو هیئت امنا بود و هنوز هم هست بعد از شهادت مرحوم باهنر، پسرش جزو هیئت امنا شد؛ همین چند نفر بودیم. بالاخره مدرسه رفاه را انتخاب کردیم و امام پذیرفتند. اولین تاریخی که امانم براری ورود به ایران اعلام کردند، روز ۵ بهمن بود. بختیار فرودگاه ها را بست و پرواز انجام نشد. البته کمیته استقبال قبلا تشکیل شده و کاملا آماده بود. من در این کمتیه دو مسئولیت داشتم؛ یکی تدارکات استقبال و دیگری مسئولیت امنیت شخص امام و تهیه وسایل تمهیدی برای محافظت از امام قبل از اینکه تاریخ ورود امام مشخص شود، دو گروه انتظامات درست کردیم؛ یکی گروه انتظامات از فرودگاه تا بهشت زهرا و دیگری انتظامات داخل بهشت زهرا خواست خود امام بود که پس از ورود بلافاصله به بهشت زهرا بروند. در مورد محل آن هم فرموده بودند که می خواهند در قطعه شهدای ۱۷ شهریور سخنرانی کنند. بنابراین، انتظامات داخل بهشت زهرا هم به دو گروه تقسیم شده بود.

نیروهای انتظامات چه تعداد بودند؟

دوستان از افراد مختلف ثبت نام کردند؛ جمعیتی نزدیک به ۷۵ هزار نفر شد. هر کس عده ای را معرفی می کرد. برایشان بازوبندهای مشخصی آماده کردیم، اما قبل از اینکه بازوبندها را به افراد بدهیم، دیدیم که در بیرون از مدرسه، دست اشخاص است. لذا اعلام کردیم که آن بازوبندها باطل است. این بار چاپ بازوبندها را بیرون ندادیم. پارچه و دستگاه چاپ را به مدرسه رفاه بردیم و به افرادی که برای این کار آمده بودند، گفتیم که شما از حالا تا وقتی که بازوبندها چاپ شود از خانواده هایتان خداحافظی بکنید و همین جا بمانید؛ هر تعداد هم درست می کردند، من تحویل می گرفتم و در جایی انبار می کردم. البته همه این تمهیدات برای آن استقبال بی سابقه در تاریخ بشریت، به کار نیامد؛ ولی ما کار خودمان را کردیم قرار شد گروه مسلحی را آماده کنیم و برایشان مانور و تمرین ترتیب بدهیم. قراربود همراه با ماشین بلیزر معروف، هشت ماشین دیگر هم آماده کنیم که در هر ماشین پنج نفر مسلح باشند؛ آرایشی که تدارک دیده بودیم، این طور بود که دو ماشین در دو طرف و سه ماشین هم پشت سر ماشین امام قرار بگیرند و ده موتورسیکلت هم، هر کدام با یک نفر راننده و یک نفر مسلح پشت سر راننده، هر هشت ماشین را اسکورت کنند. مسئولیت اینکارها را به شهید محمد بروجردی دادم. او هم چهل نفر از نیروهای خودش را - که از گروه صف بودند - انتخاب کرد. اسلحه هم به اندازه کافی داشتیم؛ هم خودم داشتم و هم شهید بروجردی داشت. آنها رفتند و در اطراف تهران مانور دادند.

یکی از رفقا ماشین بلیزری داشت، آن را آورد و گفت که این ماشین بلند و محکم است و برای این کار مناسب است. این طور طراحی کردیم که امام پشت سر راننده بنشینند، مرحوم مطهری بغل دست امانم و احمد اقا آمد جلو، بغل دست راننده بنشیند، مرحوم مطهری بغل دست امام و احمدآقا هم جلو، بغل دست راننده بنشیند قرار بود آقای هاشم صباغیان - که عضو کمیته استقبال بود - پشت سر امام بنشیند. چپ و راست بدنه بلیزر در قسمتی که قرار بود امام بنشیند، فولاد گذاشتیم از آنجا ماشین را بردیم کارخانه شیشه میترال و شیشه های دو طرف محل نشستن امام را شیشه ضد گلوله گذاشتیم. همین طور پشت سر راننده و پشت سر امام هم یک اتاقک حفاظت شده درست کردیم همه این کارها انجام شد. اما هنوز راننده ای برای بلیزر انتخاب نشده بود تا اینکه ۵ بهمن، دکتر مفتح به مدرسه رفاه آمد. بلیزر دم در مدرسه پارک شده بود. آقای مفتح پرسید: «ماشینی که برای امام درست کرده ای این است؟» گفتم: «بله». پرسید: «راننده اش کیست؟» گفتم: «هر کس که شما بفرمایید» ایشان گفت: «من پیشنهاد می کنم خود شما این کار را به عهده بگیری.»

شهید مفتح و شهید بهشتی و شهید مطهری جلسه داشتند. بعد از چند دقیقه مرا صدا کردند. وارد اتاق که شدم، شهید بهشتی گفت: «حاج محسن، خودت رنندگی ماشین امام را به عهده بگیرد. به هیچ کس هم نگو چه کسی قرار است راننده شود.»

قرار شد به خاطر بستن فرودگاه، در مسجد دانشگاه تحصن کنند. من علمایی را که در مدرسه رفاه بودند، به مسجد دانشگاه بردم. بقیه عملا هم از شرها آمدند. فوری یک ستاد درست کردم و پتو و وسایل خورد و خوراک را در آنجا مستقر کردم. مردم هر روز تظاهرات می کردند و شعار می دادند: «وای به حال بختیار اگر امام فردا نیاد» دهم بهمن، بختیار تسلیم شد و افراد نهضت آزادی اطلاع دادند فرودگاه باز است. پرسیدند شما کجای فرودگاه را می خواهید؟ وضع طوری بود که در مقابل خواسته های ما تسیلم می شدند. گفتم از آنها بخواهید ترمینال یک را به ما تحویل بدهند. سقف ترمینال یک فرودگاه چند سال قبل ریخته و تازه بازسازی شده بود، ولی هنوز افتتاح نشده بود شب ۱۱ بهمن، با محمد بروجردی به فرودگاه رفتم. مسئول فرودگاه، ترمینال یکی را تحویلم داد و از همان ساعت مدیریت فرودگاه را به عهده گرفتم تا ظهر یازدهم مشغول تمیز کردن ترمینال بودیم و چند وانت خاک اره و آت و آشغال از آنجا بیرون بردیم. عده ای از برادرها را به عنوان نگهبان در ساختمان فرودگاه گذاشتیم. همه جا را کاملا چک کردیم و افرادی را مستقر کردیم تا ورود و خروج را کنترل بکنند. تا اینکه به شب ۱۲ بهمن و روز استقبال رسیدیم.

شما آخرین بار چه زمانی امام را دیده بودید؟

امام در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ که قضایای ۱۵ خرداد پیش آمد، دستگیر شدند. ایشان در فروردین ۱۳۴۳ آزاد شدند و سخنرانی های متعددی کردند که من در اغلب آنها شرکت کردم. آخرین سخنرانی ایشان در ۴ آبان ۱۳۴۳ بود. امام در این سخنرانی به شدت به تصویب قانون کاپیتولاسیون توسط شاه، اعتراض کردند. که منجر به تبعید ایشان در ۱۳ آبان شد. در آن سخنرانی هم حضور داشتم و بعد از آن دیگر امامم را ندیدیم.

در این سال ها با ایشان ارتباط نداشتید؟

چرا در سال های ۱۳۴۶ و ۱۳۴۷ دو نامه را از طریق حاج احمد آقا به خدمت امام فرستادیم. یکی ازنامه ها را به تنهایی نوشتم و دیگری را هم به اتفاق چهار نفر از رفقایم و امام پاسخ دادند.

از خاطرات ۱۲ بهمن بگویید.

شب ۱۲ بهمن، از شب های خاطره انگیز زندگی من است. یادماست مردم همه مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند. شهید محمد بروجردی، با گروهش که مسئول اسکورت حضرت امام بودند، به منزل ما آمد؛ چون منزل ما جا نبود، به خانه باجناقم در خیابان ۱۷ شهریور رفتیم. هیچ کس تا صبح نخوابید. همه مناجات می کردند و نماز شب می خواندند بعد از نماز صبح، بلیزر را روشن کردیم. آیت الکرسی و وان یکاد خواندم و به همراه محمد بروجردی به راه افتادم. برای اینکه سلاحی غیر از کلت هم داشته باشیم، مرحوم بروجردی لباس روحانی پوشید و یک کلاشینکف زیر عبایش گرفت. ابتدای جاده فرودگاه پلیس ایستاده بود. پلیس را از آنجا رد کردیم قبلا کارت چاپ کرده بودیم و فقط شخصیت های سیاسی - مذهبی را که کارت داشتند، به داخل ترمینال راه می دادیم. خلیل الله رضایی، پدر رضایی ها که با من دوست رود، به زور تعدادی کارت برای سران سازمان مجاهدین گرفت. دیدم سران مجاهدین خلق هم بغل هم، جلوی دری که قرار بود امام وارد سالن فرودگاه بشود، در صف اول ایستاده اند. قیافه گرفتم و گفتم: «صف اول فقط باید روحانیون باشند.»

بعد دست اسقف مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود گرفتم و به صف اول بردم. شهید بهشتی و مقام معظم رهبری و آقای هاشمی و همه روحانیون آمدند و خود به خود، مجاهدین خلقی ها به صف های دوم و سوم رفتند. هواپیمای امام که نشست قرار نبود کسی روی باند برود؛ فقط شهید مطهری و آیت الله پسنیده(برادر امام) به داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. اما چهار - پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: «وعده ما، بهشت زهرا».

ازدحام به حدی بود که حاج حسین شاه حسینی، از قدیمی های جبهه ملیف غش کرد و افتاد. افراد انتظامات دیگر نمی توانستند مقاومت بکنند. امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود. من به حاج احمد آقا گفتم که امام را دوباره به باند ببرید تا همان جا سوار ماشین بشوند. اما با سیداحمد آقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند، وارد باند شدم. دیدم داخل باند کوچه ای توسط دو ردیف از افسران نیروی هوایی تشکیل شده و همه سلام نظامی دادند. امام از میان آنها عبور کردند و می خواستند به همراه سید احمد آقای سوار یک بنز نیروی هوایی بشوند. زمانی که ترمز زدم و پایین آمدم، امام داخخل بنز نشسته بودند و ماشین می خواست حرکت کند. دویدم. در بنز را باز کردم، سلام کردم و دست شان را بوسیدم و گفتم: «آقای، ماشین دیگری برای شما تهیه شده، تشریف بیاورید داخل آن ماشین بنشنید.»

امام فرمودند: «چه فرقی دارد؟»

عرض کردم: «آقا، این ماشین کوتاه است. ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفته ایم که مردم بتوانند شما را ببینند.»

در هیمن بین، شهید(مهدی) عراقی هم رسید و خدمت امام عرض کرد: «آقا، تشریف بیاورید و سوار این ماشین(بلیزر) بشیود.»

امام از بنز پیاده شدند. من در بلیزر را باز کردم و از امام خواستم روی صندلی عقب ماشین بنشیند. امام(ره) فرمود: «می خواهم جلو بنشینیم.»

قرار ما این بود که آقای مطهری روی صندلی عقب، کنار امام بنشیند و حاج احمد آقا هم کنار من بنشیند. جای هاشم صباغیان هم پشت سر امام بود تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری گفت که من به یک ماشین دیگر زودتر به بهشت زهرا می روم. آقای صباغیان رفت عقب بلیزر نشست امام تا چشمشان به آقای صباغیان افتاد، گفت: «ایشان چرا اینجا هستند؟»

هاشیم صباغیان گفت: «من برای اداره استقبال از شما مسئولیت دارم.»

امام فرمودند: «خودش اداره می شود، بیایید پایین».

ایشان اصرار کرد. امام فرمودند: «بیایید پایین، مسئله می شود.»

آقای صباغیان پیاده شد چون بلیزر دو در بود، احمدآقا از همان صندلی جلو که خوابانده بودیم رفت و در صندلی عقب نشست امام هم کنار من نشست.

* بخش بعدی این خاطرات که به نحوه حضور امام خمینی(ره) در بهشت زهرا(س) و همچنین مسائل چند روز منتهی به پیروزی انقلاب و حوادثپس از پیروزی انقلاب اختصاص دارد، متعاقباً ارسال می شود.

انتهای پیام /

ارسال نظر

پربیننده ترین

آخرین اخبار