|
|
کدخبر: ۱۱۱۳۲۰

نیلوفر در سایه پدری زندگی می کند که برای رسیدن به حالا بارها زمین خورده و عین همان بارها را از زمین بلند شده. خواستم حرف بزند، می دانستم حتماً حرف هایی دارد برای گفتن.

به گزارشامید، وقتی دختر یکی از بهترین های ایران باشی، وقتی اسم یک بهترین را به دنبال نام خودت یدک بکشی، وقتی در سایه سار کسی زندگی کنی که در یک کلام استاد است، تو هم می تونی بهترین باشی. اسفندیار شهیدی برای همه ما همیشه یک قاب رنگی زیباست که با همه کارهایش خاطره سازی کردیم و حالا دختر این مَرد شده نیلوفر شهیدی! نیلوفر در سایه پدری زندگی می کند که برای رسیدن به حالا بارها زمین خورده و عین همان بارها را از زمین بلند شده. خواستم حرف بزند، می دانستم حتماً حرف هایی دارد برای گفتن. سریال «نوشدارو» و پیش از این «بوی باران» بهانه این حرف ها شد. با گوش جان حرف هایش را بخوانید.

نیلوفر شهیدی خودش را این گونه روایت کرد.

نیلوفر! یک دختر پاییزیه. دهمین روز از آذر ۱۳۶۳ در تهران به دنیا اومده. تک دختر یک خانواده گرم و صمیمی و عاشق. دو تا برادر کوچکتر از خودش داره به نام های امید و حامد و تحصیلاتش را در رشته الکترونیک و در مقطع مقطع کارشناسی ارشد ادامه داده.

و سریال «نوشدارو» و حضور در این کار! پیوستن به این گروه چطوری شکل گرفت؟

زمانی که سریال «نوشدارو» پیشنهاد شد قرار بود من نقش سمیه را بازی کنم اما من سر کار دیگری بودم و عملاً نمی شد که به هر دوی این کارها برسم چون باید چندین ماه را پشت سر هم سر این کار می بودم که در آن زمان برای من امکان نداشت. با صحبت هایی که با آقای اردکانی انجام دادم ازشون عذرخواهی کردم. ماجرا تمام شد تا اینکه چهار پنج ماه بعد با من مجدد تماس گرفتند که دوست داریم در این کار باشی و نقش زهرا خورشید را بازی کنی و به اصرار آقای اردکانی و اینکه دیدم این نقش براشون خیلی مهمه قبول کردم. یک نقش مکمل و نقش یک پلیس زن امنیت ملی که برای اولین بار بود. خلاصه اینکه من این طوری رسیدم به «نوشدارو».

«نوشدارو» چه جایگاهی در کارنامه کاری تو دارد؟ نقش و نگاهی متفاوت و چیزی که برای اولین بار بود که شاید لااقل در تلویزیون ایران اتفاق می افتاد؟

نمی دونم، وقتی نقشم را می خواندم انگار ندایی ته قلبم می گفت که باید این نقش را بازی کنم و خوب هم بازی کنم. خورشید برای من یک دختر مقاوم و با اصالت و با صلابته. در تمام کار خیلی سعی کردم خورشید متفاوت با همه نقش های من باشه. نگاه کن حتی در یک پلان تو دست های خورشید را نمی بینی چون مدام زیر چادر پنهان شده. تو این آدم را همیشه مقتدر و محکم می بینی، خورشید مال من بود و من مال خورشید! من باید خورشید را بازی می کردم. راستش رو بخوای دنبال دلیل نمی گردم چون به تقدیر کاملاً معتقدم.

نیلوفر شهیدی سریال «به کجا چنین شتابان» که نقش مریم را اونقدر خوب و درست بازی کرد، از اون روز تا همین حالا چند تا پله را صعود کرده؟

خیلی از دوستان و آشنایان و مردم به من می گن که چرا نقش هایی را بازی می کنی که مدام باید چادری باشد. مریم سریال «به کجا چنین شتابان» محیا «بوی باران»، خورشید «نوشدارو» همه چادری هستند در حالی که تو می تونی نقش های متفاوت تری را هم بازی کنی. این نقش ها به من پیشنهاد می شه و من اگر احساس کنم می تونم از پله قبلی ام یک پله بالاتر بیام قبولشون می کنم. از مریم تا خورشید، از محیا تا خورشید وقتی خودم به نیلوفر نگاه می کنم احساس می کنم که پخته تر شدم و آره صعود هم داشتم چرا که نه! من در تمام این کارها با اساتیدی کار کردم که همشون یک جوری برای من کلاس درس بودند. عزیزانم از همان ابتدا تا اکنون، پدر نازنینم اسفندیار شهیدی. راستش رو بخوای کلاس اصلی من سر سریال «به کجا چنین شتابان» بود. به هر حال اولین کار حرفه ای من بود و از آهو خردمند، بهروز بقایی، علی عمرانی، فریبا متخصص… یاد گرفتم و همین نکته نکته ها می شود صعود برای رسیدن.

خودت این صعود را چقدر دوست داری؟ چقدر این مسیر، این رفتن برات مهمه؟

خیلی زیاد. من با مخالفت شدید پدرم روبرو بودم و می دونستم که دوست نداره که من وارد این حرفه بشم، اما همیشه با خودم می گم اگر من الان اینجام و به بهانه ای مشغول گفتگو با تو و مجله «راه زندگی» هستم کار هیچ احدی نیست جز اون بالایی که خودش این مسیر را ساخته و سرنوشت امروز من در این تاریخ این بوده، من با خواست خدا اومدم. هر اتفاقی که برایم بیافتد را خواست و اراده اون می دونم که همه چیز است. به شدت به این موضوع معتقدم که هیچ انسانی نمی تواند نه بَدی برای من بخواد و نه خوبی! هر اتفاقی که بیافتد خدا را شاکرم! چون باید خدا بخواد که من برسم به نهایت. خیلی وقت ها از خدا پرسیدم که چرا نمی خواهی من زودتر به مقصدم برسم، چرا این روند، این رفتن، این مسیر این قدر آهسته پیش می رود و جواب هایی که من بهش می رسم اینه که حتماً حکمت این است.

از وقتی که یادت میاد با این حرفه بزرگ شدی و می دونی کار سختی است، چه چیز جذابی در دنیای هنر دیدی که خواستی وارد آن بشی؟

همیشه با خودم می گفتم چرا بابا مخالفت می کنه، چرا مُدام حرف از نیامدن میزنه با اینکه خودش یکی از ارکان اصلی این هنره. خواستم و آمدم و بابا گفت این راه، حالا که آمدی پس باید همه چیزش را قبول کنی! من آمدم و همه سختی هایش را به جون خریدم، من وقتی جلوی دوربین هستم دیگه اسمی به نام نیلوفر نیست، می شم اون نقش چون دوربین، نگاه کردن به اون لنز زیبا حالم را خوب می کنه! هر آن چیزی که من در پس کار دارم با گفتن صدا، دوربین، حرکت فراموش می شه! همه زندگی من در اون لحظه می شه اون پلان. سر هر کاری با خودم می گم نیلوفر فکر کن این پلان یا این سکانس، آخرین بازی تو جلوی دوربینه پس برای آخرین بار بهترین باش. این جذابیت چیزی بود که من را سوق داد.

شده در حرفه بازیگری با وجود همه سختی هایی که گفتی و کشیدی چیزی را ببینی و بخوای بری و پشت سر را هم نگاه نکنی؟ خسته و ناراحت شدی؟

بله خسته و ناراحت شدم، یک بار هم نَه هزار بار! این اتفاق برام افتاده و باز هم گفتم فردا از نو شروع می کنم! من با نگاه از دوربین پدرم این فضا را شناختم. دوربین برای من موجود ناشناخته ای نیست، بهش احترام می ذارم و به چشم یک شیء بهش نگاه نمی کنم. خیلی وقت ها از دست خیلی ها رنجیدم و دلشکسته شدم اما در همان لحظه با خودم گفتم اون همون لحظه است که من همه تلاشم را کردم و آزرده خاطرم کردند، اگر کوتاهی می کردم، آزرده نمی شدم! با همه جسارتم می گم از همه کسانی که دلم را شکستند و آزرده خاطرم کردند ممنونم چون برام انگیزه بیشتری را ایجاد کردند تا نیلوفر جدیدی بشم. حتی خیلی اوقات اگه یه پله بالا رفتم منو به اندازه ده پله پرتم کردند ولی باز هم من ایستادم و شروع کردم.

در تمام کارهایی که بازی کردی بهترین دیالوگی که گفتی که هنوز هم با یادآوری آنها حالت عوض میشه؟

در سریال «بوی باران» دیالوگی داشتم که هر بار که آن را حتی سر تمرین می خوندم گریه ام می گرفت. جایی که محیا می گوید «هاتف تمام لحظات تلخ و شیرین رو کنار پدرم بوده تا آخرین لحظه… هر چقدر بیشتر نگاش می کنم برام آشناتر می شه… احساس می کنم به پدرم نزدیک شدم… اما شاید باور نکنین… وقتی دیدم با اون عشق و علاقه پدرتونو به دوش کشیدین و اونطور نوازش و تیمارش می کنین بهتون حسودیم شد… خیلی… آخه من هیچ وقت نفهمیدم پدر داشتن چه مزه ایه؟» این پدر داشتن چه مزه ای داره اینقدر برای من سنگین بود که هر بار که می گفتم دلم پَر می کشید برای این دختر. این یکی از بهترین دیالوگ هایی بود که من در تمام این مدت گفتم و خودم واقعاً حَظ کردم.

اگه قرار بود کتاب زندگی ات را بنویسی چه عنوانی را برایش انتخاب می کردی، درباره چی می نوشتی و فکر می کردی کدوم یکی از بخش های اون بیشتر از بقیه خوندنی تر باشه؟

چه ایده خوبی، شاید یک روز این کار را کردم اما حتماً می نوشتم «از نیلوفر دیروز تا نیلوفر امروز» درباره همه روزگاری می نوشتم که رسیدم به اینجا. درباره همه سختی ها و دلخوشی هایی که من را آبدیده کرد و صیقل داد برای امروز. از امروزی می نوشتم که برای رسیدن به آن گذشته ام را آرام و آهسته طی کردم و فکر می کنم کتاب زندگی ام را فصل بندی می کردم و اجازه می دادم دیگران درباره آن قضاوت کنند و جذاب بودن آن را به عهده مردم می گذاشتم.

زندگی خوب خیلی چیزها به آدم هدیه می کند زندگی به تو چه هدیه هایی داده؟

زندگی! خانواده بی نظیری که دارم! پدری که بیشتر از پدر حُکم استادم را دارد، مادری که بیشتر از مادر یک دنیا محبت خالصانه است، دنیایی که فقط محبت و دعا، تحمل بود و رفاقت.
این دو دنیای مهربون من اینقدر خوبند که دو تا دسته گل توی زندگی ام دارم که بیشتر از برادر عشقند و زندگی! من هدیه هایی دارم که همه جونم در میره برای دیدن یک لبخندشون، همه وجودم پَر می کشه برای دیدن روی ماهشون! و زندگی بهترین چیزی که بهم داده این بود که لطف خدا را با صبوری همراه کردم و اون را در تمام جریان زندگی ام احساس و باورش می کنم.

نیلوفر شهیدی کیه! اون را توی چند تا کلمه یا جمله صادقانه برام تعریف کن!

نیلوفر… بیش از اندازه صبور، مهربون، لوس مامان و به خصوص بابا! عاشق زندگی، حساس، آزاده و به اندازه همه دنیا توی دلم جا هست برای دوست داشتن آدم ها. چون یاد گرفتم که همه را دوست داشته باشم!

و حرف آخر! نکته، سخن و یا شایدم درد و دلی که دوست داشتی بگی و من نپرسیدم را بگو؟

یک عالمه ممنونم از تو و مجله خوب «راه زندگی» که واقعاً روز خوبی را برایم ساخت. این گفتگو هم چیزهای زیادی را به من یاد داد. جالبه وقتی داشتم باهات حرف می زدم فهمیدم هیچ وقت به حرفای امروزمون فکر نکرده بودم و خیلی صادقانه با هم حرف زدیم و منو مجبور کردی از صمیم قلب باهات درد و دل کنم. از این بابت ازت ممنونم. برای مردم مهربون وطنم بهترین را می خوام. نمی دونم. بهترین از نگاه شون چیه اما هر چیزی که هست با همه وجودم از خدا براشون می خواهم و مطمئن باشین اگه دلتون با خدا صاف باشه اگه به خودتون زمان بدین، خودِ خدا بهتون بی منت می ده. شک نکنین.

راه زندگی / شماره ۳۸۶ / نیمه دوم مهر ماه ۹۲ / گفتگو: پرستو فولادی نژاد / صفحه ۴۶

ارسال نظر

پربیننده ترین

آخرین اخبار